... تا اوج

دست نوشته های رضا امیدی

... تا اوج

دست نوشته های رضا امیدی

وقتی در بین شما بودم( ۱)

*    دیدم پیرا به جوونا میگن: خدا جوونیتو ازت نگیره بابا! ولی واقعیت اینه که یه روزی پیر می شی جوون!

 

*    دیدم راننده ها به هم میگن: انشاالله چرخاش همیشه برات بچرخه! ولی واقعیت اینه که هیچ  چرخی برای همیشه نمی چرخه

 

*    دیدم هر بچه ای که بی هوا شروع به دویدن کرد، آخرش پاش به سنگی خورد و افتاد.

 

*    دیدم بعضی ها چنان سرشون به سنگ خورده که دیگه سری نمونده تا عبرت بگیرن.

 

*    دیدم اگه برا بعضی ها مویی نمونده که بتراشند، لااقل ریشی هم نمونده که گرو بذارن!

 

*    دیدم سگهایی رو که اگه دنبالشون کنی فرار می کنند و اگه فرار کنی دنبالت می کنند.

 

*    دیدم گدایی به گدای دیگه کمک می کرد تا کاسبی از رونق نیفته.

 

*    دیدم کسانی رو که خدا تو کارهاشون در اولویت نبود ولی انتظار داشتن اونا در اولویت کارهای خدا باشن.

 

*  دیدم بین اونهمه بازیکن و داور و تماشاچی و عکاس و خبرنگار و خلاصه از بین اونهمه جمعیت اومد جلو و تنها شاخه گلی که باهاش بود رو به من داد.

 

*    دیدم بعضی ها برف و بارون رو دوست دارن به خاطر خنکی تابستونش!

 

*  دیدم حیونایی که ادای آدما رو در می آرن و آدمایی که ادای حیونا رو در می آرن. من به حال اونا خندیدم و به حال اینا گریه کردم.

 

*    دیدم همه می تونستن تو دریای 15 سانتی شنا کنند اما تو استخر 3 متری نه.

 

*  دیدم دشمن شهر و خوونه و کوچه ما رو به توپ بسته و من مرتب فریاد می زدم بسه دیگه جنگو تموم کنید. وقتی از خواب بلند شدم، بچه ها پشت در خونمون توپ بازی می کردن. به اونها گفتم: می شه کمی آرومتر بازی کنید.

 

*    دیدم بین دوتا چیزی که با هم فرق دارند همیشه یه فاصله ای هست مثل من و ..

 

*    دیدم بعضی ها حتی تو یک شهر شلوغ هم می دونستن از چه کسی باید آدرس پرسید.

 

*    دیدم تا ته کوچه بن بست رفت و برگشت. باز از من پرسید: ببخشید آقا! این کوچه به کدوم خیابون می خوره!

 

نظرات 2 + ارسال نظر

سلاممم
قشنگ بود....
ولی یکمی ... :(
چمدونم از این زمونست دیگه!!!

منتظرتم
بازم بیا

روزات برفی {یه شاخه رز سفید}

مرضیه 26 آذر 1386 ساعت 12:51 ق.ظ http://www.marziyehe.blogfa.com

سلام، ممنون از پیغام جالبتون. وقتی داشتم به حرفتون فکر میکردم در نهایت شاید بتونم بگم که ظاهراً یکی از اهداف آفرینش این آدمیزاد پر قیل و قال این بوده که این فاصله ها رو طی کنه. فاصله ی بین حقیقت و واقعیت. فاصله بین این محل تبعید و مقصد نهایی و این همان سفر زندگی است. پیمودن فاصله ها . . .

منم خوشحال میشم حتماً که بیشتر با هم صحبت کنیم. (:

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد